سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و ابن جریر طبرى در تاریخ خود از عبد الرحمن پسر ابى لیلى فقیه روایت کرده است ، و عبد الرحمن از آنان بود که با پسر اشعث براى جنگ با حجاج برون شد . عبد الرحمن در جمله سخنان خود در برانگیختن مردم به جهاد گفت : روزى که با مردم شام دیدار کردیم ، شنیدم على ( ع ) مى‏فرمود : ] اى مؤمنان آن که بیند ستمى مى‏رانند یا مردم را به منکرى مى‏خوانند و او به دل خود آن را نپسندد ، سالم مانده و گناه نورزیده ، و آن که آن را به زبان انکار کرد ، مزد یافت و از آن که به دل انکار کرد برتر است ، و آن که با شمشیر به انکار برخاست تا کلام خدا بلند و گفتار ستمگران پست گردد ، او کسى است که راه رستگارى را یافت و بر آن ایستاد ، و نور یقین در دلش تافت . [نهج البلاغه]
کودکستان - دادوبیداد
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • به نام خدای مهربون

     

    سلام

    روز اولی که رفتم کودکستان هیچ وقت یادم نمیره

    با بابام رفتم سر صف وایسادیم خانم مدیر اومد خودشو معرفی کرد:

    (سلام من خروسی هستم) زدم زیر خنده بلند بلند خندیدم دیدم بابام اومد برام با عصبانیت ساکت شدم بابام برگشت.همه داشتن به من نگاه میکردن سرم رو انداختم پایین مدیر ادامه داد:

    امسال واسه شما سال خیلی خوبی چون میخواین یاد بگیرین چه جوری نقاشی کنین چه جوری بنویسین با هم میریم تفریح .....................و از این جور حرفها

    خلاصه اسم ها رو خوند و کلاس ها رو جدا کرد و گفت معلمها میبرنتون سر کلاساتون سعی کنین خوب یاد بگیرین و با هم کلاسیهاتون دوست باشین

    اینو که گفت من دویدم پیش بابام .بابام گفت برو پیش دوستات گفتم نمیخوام تو هم بیا گفت نمیشه بابا خودت تنها باید بری

    بردم پیش معلم کلاسمون گفت خانم معلم این آقا .... ما میترسه بیاد سر کلاس خانم معلم یه نگاه به من کرد و گفت پسر به این خوبی چرا باید بترسه اینجا همش میخندیم مثل سر صف که خندیدی. خیلی خجالت کشیدم سرم رو انداختم پایین دستم رو گرفت و گفت بیا بریم با هم کلاسیات آشنا بشیم. دستم رو کشیدم بابام گفت خودم میارمش یه اخم بهم کرد و گفت اگه میخوای اذیت کنی تا من برم. زدم زیر گریه گفتم نه. بردم دم در کلاس خانوم معلم اومد گفت به به آقا .... گل بیا بریم پیش بچه ها. از ترس بابام رفتم باهاش سر کلاس نشستم دیدم همه دارن یه جوری نگام میکنن انگار بچه ننه ها وای چقدر سخت بود.

    بابام دست تکون دادو رفت دوباره زدم زیر گریه بابام اومد تو حیاط پشت پنجره کلاس نگام کرد و راه افتاد منم دویدم تو حیاط برگشت یه نگاه بهم کرد دلش نیومد چیزی بهم بگه بغلم کرد دوباره اومدیم در کلاس بهش گفتم تو هم بیا بشین خانم معلم یه نیش خند مهربون زد گفت اگه میخواید مانعی نداره شما هم بیاید داخل. بابام هم خجالت کشید بنده خدا ولی بخاطر من اومد سر کلاس پیشم نشست.

    همه خودشونو معرفی کردن و منم خودم رو معرفی کردم.

    خلاصه زنگ اول خورد و همه دویدن تو حیاط بابام هم با من اومد تو حیاط گفت بابا من دیگه باید برم داره دیرم میشه مرخصی ندارم اون رفت و منم باز زدم زیر گریه خانم خروسی اومد یه نگاه مهربون به من کرد گفت بیا بریم تاب بازی منم باز خجالت کشیدم ولی رفتیم یه کم سیر تاب بازی کردیم

    تو کودکستان یه بار آبله گرفتم یک هفته نرفتم مدرسه دلم واسه مدرسه تنگ شده بود پیله کردم میخوام برم مدرسه خلاصه به هر قیمتی بود رفتیم صبح سر صف دعای فرج رو خوندیم یه دفعه دیدم خانوم خروسی صدام کرد رفتم جلو یه نگاه بهم کرد گفت تو که خوب نشدی هنوز چرا اومدی مدرسه. صدای بابای مدرسه زد گفت یه ماشین بگیر ببرش خونشون منم باز زدم زیر گریه

    یادش به خیر کاش هنوز همون بچه ننه اون موقعی بودم نه گناهی نه غمی نه غصه ای فقط فکر خوش گذرونی بودیم

    راستی این پستم بار معنوی نداشت گفتم بزا درد دلم رو بگم شاید امام حسین یه کاری واسمون کرد و سید هم ما رو مفتکی برد کربلا

    الان که دارم اینا رو تایپ میکنم اشک تو چشمهام حلقه زده

    همه میخوان برن کربلا پس من چی خدا یعنی من انقدر بدم که تو نمی خوای منو ببری غلط کردم ببخش بخدا الان 20 روزه از فکرش نمیام بیرون یا حسین منو هم دعوت کن یا امام رضا من ازت قول گرفتم نکنه تو هم مثل من میخوای بزنی زیر قولت

    دیشب سید به خنده گفت کربلا احتمال شهادت هم هست وای نکنه واقعیت داشته باشه یا ابلافضل تو سفارشم رو بکن من نمیخوام جا بمونم خداااااااااااااااااااااااااااااااا

    نوکرت تا ابد داد و بیداد



    دادو بیداد ::: یکشنبه 86/2/16::: ساعت 5:0 عصر
    نظرات وبلاگ: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> چند نفر به داد و بیداد سر زدن <<
    بازدید امروز: 1
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :60212

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره داد و بیداد <<
    کودکستان - دادوبیداد
    دادو بیداد
    سلام. من یه پسر تنهام میتونم بگم کسی رو دوست ندارم ولی مطمین نیستم.خیلی رفیق دارم.عاشق رنگ مشکیم از آبی هم خوشم میاد.شب رو دوست دارم.خیلی آهنگ گوش میدم.یه جورایی بهش معتادم.سوره اخلاص رو خیلی میخونم.مناجات مهدی سلحشورو خیلی دوست دارم.شعرو خیلی دوست دارم ولی هیچوقت یه شعرو کامل بلد نشدم.بازیگر مورد علاقم:هدیه تهرانیه.تیم مورد علام استقلاله.خواننده مورد علاقم خدا بیامورزتش اسمشو نمیارم.مناجات مسجد کوفه رو خیلی دوست دارم.229 عدد مورد علاقمه.اما در مورد دادوبیداد باید بگم وقتی میخواستم تو سایت کانون ثبت نام کنم قبلش با بابام بحث کرده بودم یه کم سیر سرش دادو بیداد کردم خدا منو ببخشه رو همین حساب گفتم اسمم رو بزارم دادو بیداد.البت از اون به بعد سعی کردم دیگه سر هیشکی دادو بیداد نکنم. همین

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    کودکستان - دادوبیداد

    >>لینکدونی داد و بیداد<<

    >>لو گو دونی داد و بیداد<<

    >>موسیقی مورد علاقه داد و بیداد<<

    >>بگرد تا پیدا کنی<<
    جستجو:

    >>به روز کردم خبرت می کنم<<
     

    >>طراح قالب<<